گفتگو با خدا
گفتگو با خدا
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفتگو كني؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد
خدا خنديد : وقت من بي نهايت است
در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
|
|
|
پرسيدم : چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : كودكيشان
اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند عجله دارند كه بزرگ شوند
بعد دوباره پس از مدتها آرزو مي كنند كه كودك باشند
اينكه آنها سلامتي خود را ا ز دست مي دهند تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را به دست
بياورند
اينكه با اضطراب به آينده مي نگرند و حال را فراموش مي كنند
و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند و نه در آينده
اينكه آنها به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نمي ميرند
و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم
آيا چيز ديگري هست كه دوست داريد فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت
فقط اينكه بدانند من اينجا هستم
پنجشنبه 22 بهمن 1388 - 7:15:57 PM